دلنوشته های بی نام من

آن چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند...

دلنوشته های بی نام من

آن چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند...

نجوای دل

يكشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۰۷ ب.ظ

معلولم....

معلولم، نه معلول جسم، معلولم نه معلول ذهن بلکه معلول روحی هستم که او خدا در من دمید. نه تنها من معلولم که بیشتر انسان ها معلول این روحند و ای انسان در خود و روحت بنگر که چه نقص و کمبودی در خود و وجودت هست و نگذر از خودت، روحت و از انسانیت. پس تو ای بشر معلولیت را در جسم نبین در خود جست و جو کن.

در آن لحظه احساس می کردم که همه نگاه خود را بر من دوختند و با تعجب، اندوه و حسرت به من نگاه می کنند. دقایقی در فکر فرو رفتم. چه چیزی آن ها را این گونه متحیر ساخته بود؟؟؟ با خود گفتم نکند شاید لباس هایم نامرتب است یا صورتم به هم ریخته؟؟؟ من که موقع بیرون آمدن خود را برانداز و در آینه نگاه کرده بودم، اما مورد خاصی را در خود نیافتم که این گونه موجب جذب نگاه ها شود. این همان من بودم خود من، همان منی که همیشه بود پس چه شده؟!! یک آن ترس و دلهره تمام  وجودم را فراگرفت. چقدر سنگین بود نگاه ها، حرکات و رفتارشان. از برادرم جواد پرسیدم تو معنی این حرکات را می فهمی اما او در جواب فقط نگاهی پر معنا و سکوتی پر از فریاد برایم داشت. این جواب من را بیشتر ترساند. لحظه ای خود را شبیه آدم بیماری حس کردم آن هم یک بیماری صعب العلاج. اما هرچه با خود کلنجار رفتم و سرتا پایم را نگاه کردم دیدم که نه، من که مریض نیستم بر عکس سر حال تر از همیشه پس چه می توانست دلیل این همه آه و حسرت اطرافیان باشد؟ واقعا چه؟؟؟

بار دیگر نگاهم به جواد افتاد و وقتی مرا آن طور حیران و متعجب یافت نگاهی به خودم و سپس نگاهی با مکث به صندلی چرخ دارم انداخت و انگار بعد از یک هفته که از خرید ویلچر می گذشت او برای اولین بار بود که این چرخ را می بیند.

در هجوم این افکار بودم که یک باره جرقه ای بس سوزان و شعله ور در عمق وجودم سربرآورد. تازه دوزاری من افتاده بود که ای کاش نمی افتاد. بعد از رخدادی که باعث نشستنم بر روی این صندلی شده بود آن جا بود که حس کردم نکند تفاوتی این چنین آشکار در من رخ داده که لایق این همه فشار و سنگینی نگاه هستم؟؟؟ نکند این من عوض شده و چیز دیگری شده ؟؟؟ نکند دیگر خودم نیستم اما جواب این ها تنها یک چیز بود و اما جواب این ها تنها یک چیز بود البته از نظر خودم و آن این بود که تغییری در ماهیت من ایجاد نشده.

یک روز، دو روز، ده روز، ده ماه، دو سال و اکنون قریب 8 سال است که از آن نگاه ها می گذرد اما هنوز نه دیگران به این من عادت کردند و نه احساس من به نگاه دیگران.

و اکنون من نمی دانم که من محکوم شده ام یا محبوب؟؟؟

محکوم به ترحم، به نگاه های پر معنا، به داشتن تفکرات اشتباه دیگران در مورد من و در نهایت محکوم به متفاوت زندگی کردن...

و یا محبوب؟؟؟ آن هم محبوب معبود؟؟

تنها دلخوشی ام این است که او مرا دوست داشته و خواسته که من متفاوت باشم.

اما من خود می دانم که تنها تفاوت من با یک فرد عادی این است که او با دو پا راه می رود و من با چهارچرخ فقط همین و بس.

ساجده السادات رضوی زاده

 


  • ساجده السادات رضوی زاده

نظرات  (۱)

  • محمدباقر قنبری نصرآبادی
  • چقدر جالب همان ابتدای سخنتان، معانی معلول را به‌کار گرفتید.

    قلمتان مانا...
    پاسخ:

    خیلی ممنون از نظر شما

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی